هربار که مرا میدید ساعتها گریه میکرد ؛
آخرین بار که بسراغم آمد دیوانه وار می خندید
وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید با طعنه گفت :
تعجب مکن که چرا میخندم ، من دیگر آن زن سابق نیستم !
بس بود هرچه تو قاه قاه خندیدی و من های های گریستم ،
تازه حرفش را تمام کرده بود که یکباره قطره اشکی سرگردان
در گوشه چشمش لنگر انداخت ،
با طعنه گفتم : بنا بود گریه نکنی ،
پس این قطره اشک چیست ؟
اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت :
این ؟ این قطره ، اشک نیست !
نقطه است ! میفهمی ؟
این آخرین نقطه ایست که
به آخرین جمله ی
آخرین فصل
کتاب ایمانم به عشق مردان گذاشتم !
من دیگر به هیچ چیز مردان ایمان ندارم
بجز به یکپارچگیشان در نامردی !!!
نظرات شما عزیزان: